پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

یک سورپرایز بزرگ

دیروز تولد مامانی بود. شب قبلش خونه خاله دعوت بودیم و من تقریبا تولدمو فراموش کرده بودم اما همینکه وارد خونه خاله شدیم همه فشفشه بدست به استقبالم اومدن و کلی منو ذوق زده و خوشحال کردن البته تمام برنامه از طرف بابایی بود و خیلی منو شرمنده کرد. بعد هم با کادو دوباره ذوق مرگ شدم. یه سرویس طلای خیلی ناز. بالاخره که یکی از بیادموندنی ترین تولدهای عمرم شد. خیلی خوشحالم که هستم و خانواده ای اینقدر خوب و صمیمی دارم. بوس برای همه ...
4 آبان 1390

پارسا در سفر شمال

پارسا در ناهارخوران گرگان بندر ترکمن دریا عشق پرواز داده نه؟ صبح خیلی زود توی جنگلای عباس آباد بهشهر پارسا در حال کشف جنگل اینم بنای تاریخی عباس آباد بابایی و پارسا در حال بازی توی دریای ساحل نوشهر من و پسرناز توی تله کابین رامسر بابا و پسرناز روی بام رامسر گل سحر خیز مامان توی ساحل انزلی اینجاهم مرداب انزلیه حد سرما رو میبینی؟ اینم من و پارسا با دایی جون دکتر میدان آزادی تهران     ...
4 آبان 1390

عکسهای سفر مشهد

پارسا در نیشابور اینجا مبل نیستا قبر کمال الملکه پسرجان سدچالیدره طرقبه و گوزن سواری پارسا اینجا هم پدیده شاندیز مشهد پارسا بازهم در حال سواری بازم الاغ سواری ایندفعه خانوادگی سوار شدیم پارسا توی موزه باغ وحش مشهد نمیدونم خودشون خوردن یا دادن به حیوونا اینجا هم بابایی سعی میکنه تورو بنشونه روی اسب ولی حاضر نیستی قبول کنی پشت سرتو میبینی؟   ...
4 آبان 1390

یه سلام و یک عالمه حرف

پسر گلم مدت زمان زیادیه که نیومدم برات چیزی بنویسم. خیلی سرم شلوغه و فرصت هیچ کاری ندارم. الان اومدم یه مطلب کوچولو برات بنویسم بدونی مامان به فکرته تا بعد بتونم همه چیزو کامل بنویسم. دوهفته رفتیم مسافرت مشهد و شمال. خیلی خوب بود البته هفته اول با خانواده بابایی بودیم که خیلی خوش نگذشت و ولی هفته دوم خودمون سه تایی بودیم . توهم پسر خوبی بودی البته گاهی که کلافه و خسته میشدی یک کم اذیت میکردی اونم دست خودتت نبود. ولی درکل بهمون خوش گذشت. به زودی میام و عکسای سفر رو میذارم.
26 مهر 1390

عزیزم سلام

پسر ناز مامان خیلی وقته نتونستم بیام و برات چیزی بنویسم آخه توی ماه رمضون سرمون خیلی شلوغه و وقت کم میاریم. ماه رمضون هم تا یک روز دیگه تموم میشه. تو هم که حسابی شیطون و کمی هم نق نقو شدی. دو روز پیش هم تب کردی و حسابی دل مامان رو سوزوندی. ولی خدا رو شکر حالا بهتری. امیدوارم هیچ وقت مریض نشی. خیلی سعی میکنم به بهترین شکل با تو و بابایی باشم ولی بعضی وقتا نمیشه. دیروز هم تولد بابایی بود ولی چون تو مریض بودی نتونستم یه افطاری خوب براش درست کنم فقط براش کادو خریدم. ایشالا هر دوتون ١٢٠ ساله بشین. هفته آینده هم نامزدی دایی محسن هست کلی کار دارم که باید انجام بدم. خدا کنه همه چیز خوب و خوش به پایان برسه. ...
7 شهريور 1390

بازهم دلتنگی....

سلام وروجک شیرین مامان. بازم مامان زخم زبون خورده و داره تلاش میکنه که بیخیال بشه و سرحال. دیروز مامان جون و آقاجون و عمه ات از داراب اومده بودن. اول یه خبر خوب بهت بدم عمه جونت قراره نی نی بیاره تا همبازی تو بشه. خداکنه دوران خوبی رو بگذرونه و یه نی نی ناز و سالم دنیا بیاره. اما مامان جونت سر صحبت رو با مراسمهایی باز کرد که نه من بهشون اعتقادی دارم نه انجامشون دادم سیسمونی برون و قاب قران و از این حرفا. من دوست دارم آزاد زندگی کنم و می خوام تو هم اینطور باشی از قید و بند حرف آدمها و سنتهای غلط آزاد باشیم . حالا هرکی هرچی می خواد بگه. تو عزیزترین هدیه ای هستی که خدا بهم داده و من به شکرانه این هدیه بزرگ می خوام که تو خوب و با همه فضایل ا...
19 مرداد 1390

رمضان 90

سلام پسر گل مامان چند روزی از ماه رمضان گذشته و منم امسال دارم روزه میگیرم. خدا رو شکر تا حالا خوب بوده. خداکنه بتونم تا آخرش بگیرم. تو هم حسابی شیطون و با نمک شدی. بلد شدی سوال کنی. میگی چی؟ چی بود؟ چی شد؟ البته با زبون شیرین خودت. شیطنت هم در حد اعلا داری. گاهی با بابایی درگیر میشین خیلی ناراحت میشم وقتی دعوات میکنه از طرفی هم نمی خوام باهاش بحث کنم تا دوگانگی برای تو پیش نیاد خداکنه یاد بگیره با کوچولویی مثل تو چطور باید رفتار کنه.
15 مرداد 1390

پارسا و هستي

پارساي عزيزم هر روز كه ميبرمت خونه مامان جون با هستي خاله فاطمه با هم هستين. گاهي همديگه رو ميزنين ولي خب همبازي هم هستين. شما دوتا شيطون وروجك يك روز هم نميتونين بدون هم اونجا باشين.  
10 مرداد 1390